بازار عطر فروش ها یا مرد دباغ حکایتی از حکایت های مثنوی معنوی است. در این پادکست با صدای سید طه صداقت کوتاه به شرح و مثال فوق العاده این حکایت می پردازیم.
روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی میگفت، همه برای درمان او تلاش میکردند. یکی نبض او را میگرفت، یکی دستش را میمالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او میگرفت، یکی لباس او را در میآورد تا حالش بهتر شود.
دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش میپاشید و یکی دیگر عود و عنبر میسوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هرکسی چیزی میگفت. یکی دهانش را بو میکرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر میشد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند.
تا اینکه خانوادهاش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را میدانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایههای مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است.
کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونهای که میخواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب کردند وگفتند این مرد جادوگر است. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد.
4 دیدگاه روشن بازار عطر فروش ها
سید جان الحق که کلامت حقه، خدا حفظت کنه
علیرضای عزیز شرمندم نکن. هرچه که هست نظر لطف و روح بلند شماست 🌺🍃
سید لطفا بیشتر از این صحبت های قشنگ برامون آماده کنید به آرامشش واقعا نیاز داریم. مخصوصا مثل ماها که کادر درمان هستیم و توی این شرایط واقعا دچار آسیب های روحی جدی شدیم.
بسیار از نظر لطف و همراهی و زمانی که گذاشتید سپاسگزارم، ممنونم از شما🌺🍃